یاد شهید موسی رضایی بخیر
بسم رب الشهدا و الصالحین
پدرم که خدا رحمتش کند ۲ ساله بودم که به اصفهان نقل مکان کرد و ما در محله همت آباد مستقر شدیم و تا ۶ سالگی در آن محله بودیم اکثر ونکی ها اول در همت آباد که به مفت اباد معروف بود خانه میگرفتند و بعدا به جاهای دیگر نقل مکان می کردند ما هم وقتی ۶ ساله بودم به محله باغ فردوس نقل مکان کردیم
در اون زمان ما منزل خیلی ها رفت آمد داشتیم ولی هیچ کدام مثل منزل مرحوم علی رضایی در خاطرم نمانده اون هم بخاطر همسر مهربانش که ما به او میگفتیم عمه بانو ( او عمه واقعی ما نبود بلکه دختر عموی پدرم بود ) یادیم میاد ۵ ساله بودم از محله همت آباد تنهایی آمده بودم منزل عمه بانو و شب را آنجا در پشه بند که برای من بسیار جالب بود ماندم ....
پدر و مادرم همه جا را به دنبال من گشته بودند و در آخر صبح آمدند منزل عمه بانو ......
یاد خونه شون بخیر یک حوض بزرگ وسط خونه شون بود و یک چاه بزرگ و بسیار عمیق که ما از لای درب فلزی آن که روی زمین بود داخل چاه را نگاه می کردیم و از افتادن در آن می ترسیدیم
خونه اونا وسط تعدادی زیادی درخت بود که سالهای بعد ( ۷ سال بعد ) دیگه از اون درخت ها خبری نبود و همه اونها شده بود آپارتمان چند طبقه ای وخانه بی ریا و کوچک انها توسط آپارتمانها محاصره شده بود
ما یعنی من و خواهرانم دو هم بازی داشتیم یعنی فرزندان عمه بانو خواهرانم با دختر عمه بانو بازی میکردند و ما هم با پسر خانواده یعنی شهید موسی رضایی دوران بسیار زیبایی بود و خانه آنها جای بازی زیادی داشت یا داخل حوض شنا میکردیم و یا در بین درختان به دنبال هم می دویدیم
سالها گذشت و ما بزرگ شدیم و انقلاب شد و جنگ شروع شد و بازی ما هم عوض شد
یادش بخیر ما ۱۳ ساله بودیم و اگر اشتباه نکنم موسی ۱۵ ساله ما با او بازی ایران و عراق را بازی می کردیم و از پشت درختان به سمت هم دیگر تیراندازی میکردیم و موسی با جمع کردن میوه های درخت کاج از انها به عنوان نارنجک استفاده میکرد و بعد با دهانش صدای انفجار را تقلید میکرد ...
در همان سال بود که یک روز به ما خبر دادند موسی شهید شده به سرعت خودمان را به خیابان آپادانا رساندیم و تفت شهید را سر کوچه و منزلشان دیدیم و خانه انها مملو از جمعیت و صدای گریه بلند بود
چند همسایه هم در منزلشان بود من مات و مبهوت آمدم سر کوچه شون یکی از همسایه ها که تفت را سر کوچه دیده بود با تعجب گفت آخه چطور ممکنه اون که یک بچه بود و چند روز پیش سرکوچه دیدمش ....
سخت ترین لحظه وقتی بود که رفتیم سردخانه و جنازه شهید را دیدیم باور کردنی نبود ضد انقلاب به آنها کمین زده بودند و اسیر شان کرده بودند ( بند پوتین او را باز کرده بودند و دستهایشان را بسته بودند و به وضع بسیار سختی به شهادت رسانده بودند که من از خانواده شهید عذر خواهی میکنم که این خاطره تلخ را یاد آوری کردم )
توضیح: پوتین شهید بدون بند بود و روی دستانش آثار بند پوتین بود و....
شاید نوع شهادت زیاد مهم نباشد ولی آنچه مهم است این است که بدانیم برای حفظ این انقلاب چه خونهایی ریخته شده است و جوانان ما چه مظلومانه به شهادت رسیدند و نسل جدید که جنگ راندیده باید بداند که برای حفظ استقلال کشور و حفظ ارزشهای انقلاب خونهای بهترین جوانان این مملکت ریخته شده است و باید با تمام جان حافظ و ره رو آنها باشیم انشاءالله
سالها و سالها وقتی به گلستان شهدای اصفهان می رفتم اولین جا قبر مطهر شهید موسی رضایی بود ولی الان چندین سال است کمتر میتوانم به گلستان شهدا بروم
گاهی اوقات که به خیابان آپادانا می روم دقت میکنم تا نام کوجه شهید موسی رضایی را ببینم
یاد شهید بخیر و شادی روح شهدا بخصوص بسیجی شهید موسی رضایی و پدر گرامیشان مرحوم علی رضایی و همچنین پدر و مادر این حقیر الفاتحه مع صلوات
بنام خداوند بخشایشگر و مهربان